loading...
مجله ی اینترنتی صلوات
عباس بازدید : 1632 جمعه 08 آذر 1392 نظرات (0)
روزی حسن بصری در برابر انبوهی از جمعیت در منا مشغول سخنرانی بود و امام زین العابدین (ع) از آنجا عبور می‌كرد، وقتی كه این منظره را دیدند كمی ایستادند و فرمودند:
مقداری سكوت كن.
سپس حسن بصری ساکت شد.
امام (ع) فرمود:
كردار خودت، بین خود و خدا، طوری هست كه اگر فردا مرگ به سراغ تو آید، از عمل خود راضی باشی؟
حسن بصری گفت:نه!
امام (ع) فرمود :
آیا تصمیم داری كردار كنونی خود را ترك كنی و كرداری پیش گیری كه برای مرگ مورد پسند باشد؟

عباس بازدید : 1672 سه شنبه 05 آذر 1392 نظرات (0)
 
داستان راستان شهید مطهری
 
روزی حضرت علی (ع) زره گم شده خود را در دست یک مسیحی در کوفه دید. نزد قاضی رفتند، حضرت به قاضی فرمود:
 این زره مال من است نه آن را فروخته ام و نه و به کسی بخشده ام اکنون در دست این فرد می بینم........
قاضی رو کرد به مسیحی و گفت:
خلیفه ادعای خود را اظهار کرد، تو چه می گویی؟
او گفت: این زره مال من است و در عین حال ادعای خلیفه را رد نمی کنم (شاید خلیفه اشتباه کرده باشد)..........
عباس بازدید : 1866 دوشنبه 06 آبان 1392 نظرات (0)

شیطان لعین به حضرت موسی (ع) گفت:

می خواهم به هزار و سه پند بدهم!

حضرت موسی (ع) گفت: توچه می دانی که من نمی دانم؟

جبرئیل به حضرت موسی گفت: ای موسی (ع) هزار او فریب است اما سه پند او را بشنو.

حضرت موسی (ع) به شیطان فرمود: سه پند از هزار پندت را بگو.

شیطان گفت:

اول: اگر در دلت نیت به انجام کاری کردی زود شتاب کن، که در این صورت تو را پشیمان نمی کنم.

دوم: چنانچه با زن نامحرم نشستی از من غافل مباش که تو را به گناه می اندازم.

سوم: چون غضب بر تو چیره شد، جای خود را تغییر ده که فتنه به پا می کنم.

عباس بازدید : 1404 دوشنبه 29 مهر 1392 نظرات (0)

روزی جادوگری از هند پیش متوکل عباسی آمد و متوکل هم که از هر فرصتی برای ضربه زدن به امام هادی (ع) استفاده می کرد به جادوگر گفت: می توانی کاری کنی که علی ابن محمد را مورد تمسخر قرار دهی و آبرویش را ببری؟

جادوگر فکری کرد و گفت : بله سفره ای غذا آماده کن و او را دعوت کن......

ادامه مطلب

عباس بازدید : 1534 شنبه 27 مهر 1392 نظرات (0)

روز حضرت علی (ع) از گذرگاهی عبور می کرد دید کنیزی در حال گریه است، پرسی:چرا گریه می کنی؟

گفت: خرما هایی را که خریده ام مولایم نپسندید گفت پس بیاورم حالا فروششنده پس نمی گیرد.

حضرت رو کرد به فروشنده و فرمود: از او پس بگیر او کنیز لست و از خود اختیاری ندارد.

فروشنده یک مشت به حضرت زد و گفت حرف نباشد!

مردم جمع شدند و گفتند:چه می کنی این امیر المومنین است.

فروشنده رنگش زرد شد و گفت: از من راضی شو.......

حضرت فرمود: از تو راضی نمی شوم، تا خودت را اصلاح نکی و حقوق مردم را ندهی از تو راضی نمی شوم.

عباس بازدید : 1369 شنبه 06 مهر 1392 نظرات (1)

اسکندر در اثنای عمر به گورستان شهری رسید. دید بر روی قبر ها عمر مردگان از ۵ تا ۱۰ سال تجاوز نمی کند.

از کوتاهی عمر آنها تعجب کرد و از یکی از بزرگان شهر پرسید:

چرا عمر همه صاحبان این قبر ها کم است؟

او گفت:ما زندگی را با نظری دیگر می نگریم ، ما زندگی حقیقی و عمر مفید را حساب می کنیم نه عمر شناسنامه ای و زندگی حیوانی . نباتی اش را.

عباس بازدید : 1508 چهارشنبه 03 مهر 1392 نظرات (0)

بسم اللهمردی منافق بود اما همسرش مومن و متدین بود و هر کاری را با گفتن بسم الله آغاز می کرد و مرد از گفتن بسم الله توسط همسزش بسیار خشمگین می شد و تلاش می کرد که زن را از گفتن بسم الله بازدارد.

روز کیسه ای به زن داد تا برای او به امانت نگه دارد ، زن هم با گفتن بسم الله کیسه را در جایی پنهان کرد. ولی مرد طوری که زن نفهمد کیسه را دزدید و به دریا انداخت تا بسم الله را بی ارزش جلوه دهد و زن را محکوم کند.........

 

عباس بازدید : 1758 سه شنبه 05 شهریور 1392 نظرات (0)

پارسایی را بر کنار دریا دیدم که زخم پلیگ برداشته و به هیچ دارویی خوب نمی شد. مدت ها گذشت و شکر خدای عز و جل علی الدوام می گفت.

از او پرسیدند : شکر چه می گویی؟

گفت : شکر آنکه به مصیبتی گرفتارم نه به معصیتی.

گـر مـرا زار به کـشـتـن دهــد آن یــار عــزیز               تـا نگویی که در آن دم غم جانم باشد

گویم از بنده ی مسکین چه گنه صادر شد               کــو دل آزرده شــد از من غم آنم باشد

گلستان سعدی

عباس بازدید : 2513 جمعه 01 شهریور 1392 نظرات (0)

آیت الله بهجت"در جریان درست کردن قفسه کتاب‌های ایشان(پدر)، دستم زیر قفسه فلزی کتاب رفت و عصب آن قطع شد و تا استخوان برید. در بیمارستان دستم جراحی شد و آن را بخیه کردند."

حجت الاسلام علی بهجت فرزند عارف بی‌نظیر عالم حضرت آیت الله محمدتقی بهجت رحمه الله علیه نقل می‌کند:

"در جریان درست کردن قفسه کتاب‌های ایشان(پدر)، دستم زیر قفسه فلزی کتاب رفت و عصب آن قطع شد و تا استخوان برید. در بیمارستان دستم جراحی شد و آن را بخیه کردند. بعد از گذشت چهار پنج ماه دستم خیلی درد گرفت و به تدریج درد آن شدت یافت و من نگران شده بودم ولی در این باره به پدرم چیزی نگفتم چون نگران می‌شدند و تاکید می‌کردند که همان ساعت به پزشک مراجعه کنم و مرتب از آن می‌پرسیدند. دو سه روز از این ماجرا گذشت. یک روز هنگامی که پدرم از حرم امام رضا علیه السلام به دفتر برگشته بودند در حالی که من حواسم متوجه کارم بود، ایشان مطلبی را گفتند که شنیدم ولی توجه نداشتم..........

عباس بازدید : 1569 پنجشنبه 31 مرداد 1392 نظرات (0)

حکایتپادشاهی دستور داد پارسایی را به در بار بیاورند. ابتدا نمی آمد و بعد از اصرار بسیار برای ساعتی به دربار آمد. پادشاه دستور داد تا غذا و نعمت بسار آوردندو سپس به او گفت که بیاید واز غذا بخورد.

پارسا که نمی دانست پول این غذا ها حرام است یا نیست از خوردن آن اکراه داشت و لب به آن غذا ها و نعمات نزد.

پادشاه گفت:ای پارسا تو که از این غذا نمی خوری چون می ترسی از پول حرام بوده یا نه پس آیا هیچ وقت شده که خدا را فراموش کنی؟

پارسا گفت:بله هر وقت که شما را بیاد بیاورم!!!!!

تعداد صفحات : 2

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 917
  • کل نظرات : 407
  • افراد آنلاین : 17
  • تعداد اعضا : 140
  • آی پی امروز : 234
  • آی پی دیروز : 259
  • بازدید امروز : 1,273
  • باردید دیروز : 832
  • گوگل امروز : 51
  • گوگل دیروز : 55
  • بازدید هفته : 5,162
  • بازدید ماه : 13,556
  • بازدید سال : 81,776
  • بازدید کلی : 7,303,237