مقداری سكوت كن.
امام (ع) فرمود:
حسن بصری گفت:نه!
امام (ع) فرمود :
شیطان لعین به حضرت موسی (ع) گفت:
می خواهم به هزار و سه پند بدهم!
حضرت موسی (ع) گفت: توچه می دانی که من نمی دانم؟
جبرئیل به حضرت موسی گفت: ای موسی (ع) هزار او فریب است اما سه پند او را بشنو.
حضرت موسی (ع) به شیطان فرمود: سه پند از هزار پندت را بگو.
شیطان گفت:
اول: اگر در دلت نیت به انجام کاری کردی زود شتاب کن، که در این صورت تو را پشیمان نمی کنم.
دوم: چنانچه با زن نامحرم نشستی از من غافل مباش که تو را به گناه می اندازم.
سوم: چون غضب بر تو چیره شد، جای خود را تغییر ده که فتنه به پا می کنم.
روزی جادوگری از هند پیش متوکل عباسی آمد و متوکل هم که از هر فرصتی برای ضربه زدن به امام هادی (ع) استفاده می کرد به جادوگر گفت: می توانی کاری کنی که علی ابن محمد را مورد تمسخر قرار دهی و آبرویش را ببری؟
جادوگر فکری کرد و گفت : بله سفره ای غذا آماده کن و او را دعوت کن......
روز حضرت علی (ع) از گذرگاهی عبور می کرد دید کنیزی در حال گریه است، پرسی:چرا گریه می کنی؟
گفت: خرما هایی را که خریده ام مولایم نپسندید گفت پس بیاورم حالا فروششنده پس نمی گیرد.
حضرت رو کرد به فروشنده و فرمود: از او پس بگیر او کنیز لست و از خود اختیاری ندارد.
فروشنده یک مشت به حضرت زد و گفت حرف نباشد!
مردم جمع شدند و گفتند:چه می کنی این امیر المومنین است.
فروشنده رنگش زرد شد و گفت: از من راضی شو.......
حضرت فرمود: از تو راضی نمی شوم، تا خودت را اصلاح نکی و حقوق مردم را ندهی از تو راضی نمی شوم.
اسکندر در اثنای عمر به گورستان شهری رسید. دید بر روی قبر ها عمر مردگان از ۵ تا ۱۰ سال تجاوز نمی کند.
از کوتاهی عمر آنها تعجب کرد و از یکی از بزرگان شهر پرسید:
چرا عمر همه صاحبان این قبر ها کم است؟
او گفت:ما زندگی را با نظری دیگر می نگریم ، ما زندگی حقیقی و عمر مفید را حساب می کنیم نه عمر شناسنامه ای و زندگی حیوانی . نباتی اش را.
مردی منافق بود اما همسرش مومن و متدین بود و هر کاری را با گفتن بسم الله آغاز می کرد و مرد از گفتن بسم الله توسط همسزش بسیار خشمگین می شد و تلاش می کرد که زن را از گفتن بسم الله بازدارد.
روز کیسه ای به زن داد تا برای او به امانت نگه دارد ، زن هم با گفتن بسم الله کیسه را در جایی پنهان کرد. ولی مرد طوری که زن نفهمد کیسه را دزدید و به دریا انداخت تا بسم الله را بی ارزش جلوه دهد و زن را محکوم کند.........
پارسایی را بر کنار دریا دیدم که زخم پلیگ برداشته و به هیچ دارویی خوب نمی شد. مدت ها گذشت و شکر خدای عز و جل علی الدوام می گفت.
از او پرسیدند : شکر چه می گویی؟
گفت : شکر آنکه به مصیبتی گرفتارم نه به معصیتی.
گـر مـرا زار به کـشـتـن دهــد آن یــار عــزیز تـا نگویی که در آن دم غم جانم باشد
گویم از بنده ی مسکین چه گنه صادر شد کــو دل آزرده شــد از من غم آنم باشد
گلستان سعدی
"در جریان درست کردن قفسه کتابهای ایشان(پدر)، دستم زیر قفسه فلزی کتاب رفت و عصب آن قطع شد و تا استخوان برید. در بیمارستان دستم جراحی شد و آن را بخیه کردند."
حجت الاسلام علی بهجت فرزند عارف بینظیر عالم حضرت آیت الله محمدتقی بهجت رحمه الله علیه نقل میکند:
"در جریان درست کردن قفسه کتابهای ایشان(پدر)، دستم زیر قفسه فلزی کتاب رفت و عصب آن قطع شد و تا استخوان برید. در بیمارستان دستم جراحی شد و آن را بخیه کردند. بعد از گذشت چهار پنج ماه دستم خیلی درد گرفت و به تدریج درد آن شدت یافت و من نگران شده بودم ولی در این باره به پدرم چیزی نگفتم چون نگران میشدند و تاکید میکردند که همان ساعت به پزشک مراجعه کنم و مرتب از آن میپرسیدند. دو سه روز از این ماجرا گذشت. یک روز هنگامی که پدرم از حرم امام رضا علیه السلام به دفتر برگشته بودند در حالی که من حواسم متوجه کارم بود، ایشان مطلبی را گفتند که شنیدم ولی توجه نداشتم..........
پادشاهی دستور داد پارسایی را به در بار بیاورند. ابتدا نمی آمد و بعد از اصرار بسیار برای ساعتی به دربار آمد. پادشاه دستور داد تا غذا و نعمت بسار آوردندو سپس به او گفت که بیاید واز غذا بخورد.
پارسا که نمی دانست پول این غذا ها حرام است یا نیست از خوردن آن اکراه داشت و لب به آن غذا ها و نعمات نزد.
پادشاه گفت:ای پارسا تو که از این غذا نمی خوری چون می ترسی از پول حرام بوده یا نه پس آیا هیچ وقت شده که خدا را فراموش کنی؟
پارسا گفت:بله هر وقت که شما را بیاد بیاورم!!!!!
تعداد صفحات : 2