پادشاهی دستور داد پارسایی را به در بار بیاورند. ابتدا نمی آمد و بعد از اصرار بسیار برای ساعتی به دربار آمد. پادشاه دستور داد تا غذا و نعمت بسار آوردندو سپس به او گفت که بیاید واز غذا بخورد.
پارسا که نمی دانست پول این غذا ها حرام است یا نیست از خوردن آن اکراه داشت و لب به آن غذا ها و نعمات نزد.
پادشاه گفت:ای پارسا تو که از این غذا نمی خوری چون می ترسی از پول حرام بوده یا نه پس آیا هیچ وقت شده که خدا را فراموش کنی؟
پارسا گفت:بله هر وقت که شما را بیاد بیاورم!!!!!