روز حضرت علی (ع) از گذرگاهی عبور می کرد دید کنیزی در حال گریه است، پرسی:چرا گریه می کنی؟
گفت: خرما هایی را که خریده ام مولایم نپسندید گفت پس بیاورم حالا فروششنده پس نمی گیرد.
حضرت رو کرد به فروشنده و فرمود: از او پس بگیر او کنیز لست و از خود اختیاری ندارد.
فروشنده یک مشت به حضرت زد و گفت حرف نباشد!
مردم جمع شدند و گفتند:چه می کنی این امیر المومنین است.
فروشنده رنگش زرد شد و گفت: از من راضی شو.......
حضرت فرمود: از تو راضی نمی شوم، تا خودت را اصلاح نکی و حقوق مردم را ندهی از تو راضی نمی شوم.