روزی حسن بصری در برابر انبوهی از جمعیت در منا مشغول سخنرانی بود و امام زین العابدین (ع) از آنجا عبور میكرد، وقتی كه این منظره را دیدند كمی ایستادند و فرمودند:
مقداری سكوت كن.
مقداری سكوت كن.
سپس حسن بصری ساکت شد.
امام (ع) فرمود:
امام (ع) فرمود:
كردار خودت، بین خود و خدا، طوری هست كه اگر فردا مرگ به سراغ تو آید، از عمل خود راضی باشی؟
حسن بصری گفت:نه!
امام (ع) فرمود :
حسن بصری گفت:نه!
امام (ع) فرمود :
آیا تصمیم داری كردار كنونی خود را ترك كنی و كرداری پیش گیری كه برای مرگ مورد پسند باشد؟
حسن بصری كمی سرش را پائین انداخت، سپس سر برداشت و گفت:
با زبان میگویم تصمیم دارم ولی بدون حقیقت است.
امام (ع) فرمود :
امام (ع) فرمود :
آیا امید داری كه پیامبری پس از محمد (ص) بیاید و تو با پیروی او سعادتمند شوی؟
حسن بصری: نه!
امام (ع) فرمود : آیا امید داری كه جهان دیگری وجود داشته باشد، كه در آنجا به مسئولیتهای خود عمل كنی؟
حسن بصری: نه.
امام (ع) فرمود:
حسن بصری: نه!
امام (ع) فرمود : آیا امید داری كه جهان دیگری وجود داشته باشد، كه در آنجا به مسئولیتهای خود عمل كنی؟
حسن بصری: نه.
امام (ع) فرمود:
آیا كسی را دیدهای كه با داشتن كمترین شعور حال تو را برای خویش بپسندد؟
تو با اعتراف خودت در حالی به سر میبری كه از آن راضی نیستی و تصمیم انتقال از این حال را هم نداری و به پیامبری دیگر و جهانی جز این جهان برای عمل امیدوار نیستی آن وقت با این وضع اسف انگیز كه خود داری مشغول وعظ و نصیحت دیگرانی؟
منطق نیرومند امام چنان این سخنور زبردست را كوبید، كه دیگر نتوانست چیزی بگوید. همین كه امام (ع) از آنها دور شد، حسن بصری پرسید:
منطق نیرومند امام چنان این سخنور زبردست را كوبید، كه دیگر نتوانست چیزی بگوید. همین كه امام (ع) از آنها دور شد، حسن بصری پرسید:
این كه بود؟
گفتند: این علی بن الحسین(ع) بود.
حسن بصری گفت:
گفتند: این علی بن الحسین(ع) بود.
حسن بصری گفت:
حقاً او از خاندان علم و دانش است.
پس از این رسوائی، دیگر ندیدند كه حسن بصری مردم را موعظه كند.
پس از این رسوائی، دیگر ندیدند كه حسن بصری مردم را موعظه كند.