عابدی در بنی اسرائیل در کوهی به عبادت سرگرم بود. در خواب به او گفتند پیش فلان شخص کفش دوز برو واز او بخواه برایت دعا کند، پس او را ملاقات کرد و از عملش پرسید.
گفت روز ها روزه ام و به کسب مشغولم و آنچه به دست می آورم را پاره ای در راه خدا انفاق می کنم و بقیه را به مصرف خانواده ام می رسانم.
عابد به خود گفت روزه و انفاق چیزی نیست که او را صاحب چنین مقامی نزد خدا کند و چیزی از او نخواست و رفت.
شب دیگر در خواب به عابد گفتند پیش کفش دوز برو و بگو شان تو نزد خدا برای خرد و کرچک گرفتن خودت است.
روز بعد آمد و این مطلب را به کفش دوز گفت، کفش دوز هم تصدیق کرد و گفت:
حال من چنین است که هیچ گاه یکی از مردم را ندیدم جز این که در دلم گذشت که شاید او اهل نجات شود و من هلاک گردم.
قلب سلیم نوشته آیت الله دستغیب،ج ۲، ص ۱۹۱